ارسال شده در جمعه 29 دی 1391برچسب:, - 1:14

 

از اون روز به بعد احساس می کردم دیگه از لحن حرف زدن و اخم های سعید کلافه نمی شم. دلم براش می سوخت. مطمئن بودم منو شناخته و چون اونو یاد عشقش می ندازم ازم بدش می اد.
 
 
-مهسا جون یه اقایی اومدن باتو کار دارن!!
-با من؟؟کی هست؟؟
مینا شونه هاشو بالا برد به علامت اینکه نمی دونم.
-خودشو معرفی نکرد ولی جوون بود.
حدس زدم باید عمو فرهاد باشه.رفتم به سمتی که مینا گفته بود اون مرد اونجاست .
-واای سهیل تویی!!
-یا سلام خدمت دخترخاله گلم!!
خنده ام گرفت.
-سهیل لوس نشو..نگفته بودی امروز می خوای بیای اینجا..
-ناراحتی برم؟؟
-نه حالا که اومدی بمون.
یه نگاه به سرتاپاش کردم. مثل همیشه خوش لباس بود. یه شاخه گل هم دستش بود. سهیل که متوجه شده بود به گل نگاه می کنم گل رو به طرفم گرفت و گفت:
-تقدیم به بهترین دخترخاله دنیا..
جیغ کوتاهی کشیدم .
-واسه منه...واااای مرسی.
دزحالی که گل رو از دستش می گرفتم به دوتا صندلی که اونطرف تر بود اشاره کردم تا بریم و اونجا بشینیم.
-اصلا فکر نمی کردم بیای!!
-اقا سهیل رو دسته کم گرفتی؟؟
سهیل نگاهی به دورتا دورش انداخت و سوتی کشید.
-نه بابا ..جای بزرگیه فکر نمی کردم همچین جایی کار کنی....فکر می کردم تو بوتیک باشی...راستی اون پسر عموی شیطونت چه طوره؟؟ باورت نمی شه اون شب اینقدرگردن و کمرم درد می کرد که تا صبح خوابم نبرد بچه با این هیکل کوچیکش ماشالله چه وزنی هم داره...منو با اسب اشتباه گرفته بود.
-ندیدی رفتی چه غوغایی کرد...مگه ساکت می شد تا عمو اینا بیان دنبالش همش گریه می کرد .. همش از رامین می خواست اسبش بشه!!
سهیل با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. منم خنده ام گرفت که یدفعه متوجه شدم سعید رو به روم وایستاده.
-خانوم اینجا فروشگاهه پارک نیست...بهتره برید سر کارتون!!
خنده رو لب سهیل خشک شد.
-ببخشید عزیزم مزاحم کارت هم شدم ..من میرم..شب خونه خاله زهرا منتظرتونیم...خداحافظ
اهی کشیدم دلم نمی خواست سهیل به این زودی بره..ولی ناچار بودم باهاش خداحافظی کنم.
وقتی سهیل رفت من هم مشغول جابه جایی لباس ها شدم که نیلوفر اومد پیشم و اروم گفت:
-مهسا داداشت بود؟؟
-نه بابا ...این تی شرت ها ابی شون تموم شده؟؟خیلی طرفدار داشت...
نیلوفر یا کنجکاوی دوباره پرسید:
-پس کی بود؟؟
-پسر خاله ام..
واسه اینکه خیالشو راحت کنم چون حس می کردم سهیل توجهشو جلب کرده گفتم:
-قراره سه روز دیگه برگرده المان.
-اها!!
نیلوفر چیز دیگه ای نگفت و رفت...هم یکم دلم براش سوخت هم لذت بردم.
شب با رامین رفتیم خونه ی خاله زهرا . همه چیز خوب پیش می رفت تا موقع شام .وسط شام خاله فرشته بعد از یکم مقدمه چینی راجع به دختر و پسر و ازدواج و چیزای دیگه رو کرد به سهیل و پرسید:
-پسرم الان چند وقته از فوت اون خدابیامرز می گذره ..نمی خوای یه سرو سامونی به زندگیت بدی؟؟
سهیل لقمه ی غذاش روفرو برد و بی خیال جواب داد:
-زندگی من الان هم سروسامون داره مامان.
-نه منظورم ازدوا..
خیلی محکم گفت:نه
اینبار خاله زهرا گفت:ببین عزیز خاله به هرحال تو باید ازدواج کنی و از تنهایی درای!!
نمی دونم چرا قلبم تند می زد . می دونستم دیگه کسی به ازدواج من و سهیل فکر نمی کنه با این همه حس می کردم قرمز شدم. هیجانم وقتی بیشتر شد که حس کردم سهیل داره نگام می کنه.دیگه دهنم هم خشک شده بود.
-ببین پسرم..من واست چندتا دختر زیر نظر دارم همه شون خونواده دار و تحصیل کرده ان ..فقط کافیه تو بپسندیشون..پدرت هم اصرار داره که تو ازدواج کنی و ایران بمونی..
سهیل عصبی گفت:مامان خودت خوب می دونی که خواسته های اون پیر مرد هیچ ارزشی برام نداره.
خاله زهرا با صدای نسبتا بلندی گفت:ولی اون پدرته!
-هه..پدرم؟؟این پدری که شما ازش حرف می زنید منو ده سال پیش از خونه اش بیرون کرد...
-اون به خاطر خودت اینکار رو کرد..
حس می کردم الانه که همه ی کاسه کوسه ها سر من خراب بشه..
-به خاطر من یا خودش؟؟ به خاطر من بود که تو سن بیست و دو سالگی ولم کرد؟؟کجا بود این پدر مهربونی که ازش حرف می زنید وقتی من مثل سگ کار می کردم ولی منت کسی رو نمی کشیدم تا بتونم پیشرفت کنم کجا بود که بیاد ببینه پسرش مجبور شده واسه پیشرفتش..
بقیه حرفشو ادامه نداد بلند شد و کتش رو از پشت صندلی برداشت و به طرف در خروجی رفت هرچقدر هم که خاله صداش کرد برنگشت..بقیه شام در سکوت خورده شد...تا اخر شام و حتی مدتی بعد از شام هم فکرم درگیر این مسئله بود که ادامه ی حرف سهیل چی بود و چرا حرفش رو کامل نگفت.
بلاخره مهمونی اون شب هم تموم شد و من و رامین هم به سمت خونه حرکت کردیم تو راه رامین خیلی ساکت بود .
-رامین چیزی شده؟؟
رامین نگاهی به من کرد و چیزی نگفت.
-نمی گی بهم؟؟
-یه چیز بگم راستشو بهم میگی؟؟
داشتم از کنجکاوی می مردم.
-حتما!!
-سعید کیه؟؟
ناخوداگاه از حرکت ایستادم.
-چی؟؟
-پرسیدم سعید کیه؟؟
-من متوجه منظورت نمی شم..یعنی چی سعید کیه؟؟واسه چی چنین سوالی می پرسی؟؟
رامین دستمو گرفت کشید تا حرکت کنم.
-اخه امروز قبل از اینکه از فروشگاه بیای یه خانومی زنگ زد گفت بهت بگم دست از سر سعید برداری ..اون نامزد داره!!
اصلا متوجه نمی شدم..یعنی چی منظورش از سعید کی بود؟؟همونی که تو فروشگاه باهم کار میکنیم؟؟مگه من چی کارش داشتم؟؟واقعا نامزد داشت؟؟
در جواب رامین که ازم پرسید سعید رو می شناسم گفتم:
-تو فروشگاه سعید نامی هست ولی فکر نمی کنم اون باشه احتمالا اشتباه گرفته بود..
رامین دیگه چیزی نگفت ولی فکر کنم قانع شد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده فروغ