ارسال شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, - 23:51

 

 
-الو سلام..
-سلام!!
-مهسا جان عمو خونه ای امروز؟؟
-اره عمو فرهاد کاری داشتید؟؟
-اره عمو می خواستم پیمان رو بیارم خونتون اخه باید با شیرین برم یه جایی ترجیح می دم پیمان نباشه..اگه کاری نداری من تا یه ربع دیگه می ارمش..
خنده ام گرفت.. معلوم بود بچه رو اماده هم کرده..یه نگاهی به ساعت انداختم تاز 8 بود...گفتم:
-نه کاری ندارم بیاریدش..
-پس فعلا خدا حافظ
-بای
سریع رفتم رامینو بیدار کردم که در برابر بچه ی شر و شیطون عمو فرهاد دست تنها نباشم.
دقیقا یه ربع بعد عمو فرهاد و زنش شیرین با پیمان خواب الو جلو در خونمون بودن پیمان تا رامین رو دید خواب از سرش پرید و دوید طرف رامین،رامین هم مثل همیشه مسخره بازیش گل کرد و شروع کرد به اذیت کردن اون بچه. هر چی اصرار کردم عمو اینا بالا نیومدن فقط گفتن شب می ان پیمان رو می برن به نظرم زن عمو شیرین حالش خیلی مساعد نبود ولی چیزی نپرسیدم چون می دونستم اگه دوست داشته باشه بگه خودش سر صحبت رو باز می کنه وگرنه هر کاری کنم هیچی نمیگه عمو اینا که رفتن منم رفتم داخل دیدم پیمان نشسته یه گوشه مثلا قهر کرده از رامین هم خبری نیست . رفتم طرفشو گفتم:پیمان کوچولوی ما چرا ناراحته؟؟
جوابمو نداد.
-عزیز دلم چی شده؟؟
_باهاتون قهرم!!!
خنده ام گرفت.
-چرا؟؟؟
شاکی شد و با اعتراض گفت: من به رامین گفتم باهام بازی کنه ولی اون رفت تو اتاقشو گفت می خواد درس بخونه..
تو دلک گفتم ای رامین بی معرفت اگه دست خودش بود تا ساعت 10 می خوابید حالا امروز که بهش احتیاج بود فرار کرده بود..
-پیمان جون خوابت نمی اد؟؟
سرشو تکون داد و گفت:نوچ
ای داد بیداد عجب گیری افتادیم.
-خوب پس اول بریم یه صبحانه بخوریم بعد با هم بریم بیرون دور بزنیم.
از خوشحالی جیغ کشید و پرید تو بغلم.خنده ام گرفت. بلندش کردم بردم تو اشپزخونه رو صندلی نشوندمش .
-خوب چی دوست داری؟
-مربا!!
واسش مربا اوردم و دو نفری غذا خوردیم حدودای 9/30 بود که دیگه اماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون.تو راه محکم دست منو گرفته بود و مدام پرچونگی می کرد..بعضی حرفاش خیلی بامزه بود و خیلی می خندیدم. بردمش یه پاساژ که تقریبا نزدیک خونمون بود پشت ویترین یه مغازه اسباب بازی وایستاده بودیم و پیمان ماشین ها رو نگاه می کرد می تونست تصمیم بگیره هلی کوپتر رو انتخاب کنه یا ماشین پلیسه رو..
-پیمان جون تو که ماشین پلیس داری پس هلی کوپتر رو بگیر...
-ولی هیچ پسر بچه ای از ماشین پلیس سیر نمی شه!!
صدا خیلی بهم نزدیک بود با وحشت برگشتم باورم نمی شد سهیل بود. اصلا تغییر نکرده بود. شیک و باکلاس با همون چشمان گیرا و جذاب فقط قیافه اش مردونه تر شده بود.
-واااااااااااااااااای سهیل تویی؟؟
تعظیم کوتاهی کرد و گفت: مخلص شماییم!!
-باورم نمی شه.. تو اصلا تغییر نکردی!!
خندید و گفت: منظورت اینه که هنوزم گند و مزخرفم دیگه!!!!!!!!
یاد اخرین حرفی که بهش زده بودم افتادم ناخوداگاه خنده ام گرفت و گفتم: منظورم قیافه ات بود.
-جدا؟؟ ولی همه بهم میگن خوش تیپ تر و جذاب تر شدی.
-همه باهات شوخی میکنن پسر خاله!!
-ممنونم..تو هم خیلی تغییر نکردی فقط از اخرین باری که دیدمت خانوم تر شدی!!! البته هنوزم همون دختره ی دراز بی قواره با مو های وزوزی هستی..
از حرفش حرصم گرفت.
-دراز بی قواره خودتی بی تربیت چقدر بهت گفتم به موهای من نگی وز!! موهای من فقط یکم فره همین!!
بلند خندید و گفت:هرچی تو بگی....
نگاهی به پیمان کرد و با لبخندی جلوش زانو زد و دستشو به طرف پیمان دراز کرد و گفت: تو باید اقا پیمان باشی دیگه درسته؟؟
پیمان خجالتی نبود ولی تو اون لحظه نمی دونم چرا پشت من قایم شد. سهیل ابروهاشو بالا برد و به من نگاه کرد. با اشاره بهش فهموندم فعلا با پیمان کاری نداشته باشه .
بلند شد ایستاد.
-چقدر بزرگ شده من اون موقع که دیدمش تازه یه سالش بود الان احتمالا باید 6سالش باشه مگه نه؟؟
-مگه تو اصلا پیمانو دیده بود؟؟اصلا وقتی تو رفتی المان که پیمان اصلا به دنیا نیومده بود؟
- اره ولی واسه مراسم ختم خاله و شوهر خاله که اومده بودم دیدمش دیگه.
با این که 5 سال از مرگ پدر و مادرم میگذشت ولی هنوز هم با یاداوری اسمشون اشک تو چشمام جمع می شد.سهیل که فهمیده بود ناراحت شدم خواست بحثو عوض کنه واسه همین پرسید: نمی خوای بدونی کی اومدم؟تا کی می مونم؟اصلا چرا اومدم؟؟عجب دخترخاله عتیقه ای هستی تو!!
لبخند زدم.
-خودت جواب سوالاتتو بگو!!
-باشه چون می دونم خیلی فضولی بهت می گم...
-سهیل!!!!!!!!!!!
دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:ببخشید...دیشب رسیدم رفتم خونه خاله زهرا اینا...دو هفته دیگه هم برمیگردم...
ناگهان پیمان دستم کشید نگاش کردم دیدم اماده گریه کردنه.
-من خسته شدم..
-باشه عزیزم الان می ریم واست اسباب بازی هم می خرم می ریم خونه..
رومو کردم طرف سهیل و ادامه دادم:سهیل تو یه لحظه اینجا وایستا الان برمیگردیم.
باپیمان رفتم داخل مغازه و هیلی کوپتره رو براش خریدم.همین که از مغازه اومدیم بیرون سهیل با دست به من اشاره کرد که یه لحظه منتظر بمون و خودش رفت داخل مغازه.
همیشه ازش خوشم می اومد ادم باجنمی بود و صد البته خیلی شیک و خوش پوش.
چند لحظه بعد سهیل با یه ماشین پلیس از مغازه اومد بیرون.رفت طرف پیمان و خم شد سمتش و بهش گفت:دوستش داری؟؟
پیمان با سر تایید کرد.
-پس اول یه بوس حواله لپ من بکن تا ببینیم چی می شه!!
پیمان با اکراه رفت جلو و یه بوس کوچولو کرد.سهیل هم محکم اونو بوسید و ماشینو بهش داد.
-حالا دیگه باهم دوستیم مگه نه؟؟
پیمان لبخندی زد. سهیل همیشه عاشق بچه ها بود.....
.
.
.
-رامین بیا ببین کی اومده!!
رامین بی حوصله از اتاقش اومد بیرون همین که چشمش به سهیل افتاد چشماش گرد شد.
-سهیل خودتی؟؟ کی اومدی ایران؟؟
-سلام ...
رامین رفت طرفش و با خوشحالی باهاش دست داد..اون روز سهیل ناهار رو با ما خورد کلی گفتیم و خندیدیم پیمان هم یخش باز شد و باز شروع کرد به بلبل زبونی..
بعد ناهار رامین از سهیل پرسید: سهیل یه چیز بپرسم ناراحت نمی شی؟؟
-شما دوتا بپرسم کیه که ناراحت بشه؟؟
رامین یکم این دست و اون دست کرد ولی اخرش دلشو زد به دریا و پرسید:
خونتون هم رفتی؟؟
قیافه سهیل بهم ریخت و اخم کرد.
-ببخشید قصد ناراحت کردنتو نداشتم...
سهیل یه زور لبخند زد و گفت: از حرف تو ناراحت نشدم....نه نرفتن و نمی رم...یادت نرفته که منو از خونه بیرون کردن؟؟ من دیگه پسر اونا نیستم !!!
چند لحظه بینمون سکوت برقرار شده بود پیمان هم مشغول تلویزین دیدن بود. سهیل سکوتو شکست و از من پرسید:خاله زهرا گفته هر چی بهت اصرار کرده قبول نکردی برید پیش اونا زندگی کنید..چرا؟؟
-نمی خواستم سربار کسی باشم...
- دقیقا مثل خودمی.
خیلی متوجه منظورش نشدم
-سرکار میری؟؟
-اره..یه فروشگاه بزرگ لباسه..
- راضی هستی از کارت؟؟محیطش خوب هست؟؟
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت مثل پدربزرگها شده ود.
-اره بابابزرگ خوبه..
-ادرسشو بده من تا برنگشتم بیام یه سر بهت بزنم...
با خوشحالی ادرسو واسش رو یه برگه نوشتم و دادم بهش...غروب وقتی می خواست بره پیمان ول کنش نبود مدام پیله می کرد و اصرار داشت که نره...وقتی هم که به هزار حیله و کلک تونست بره پیمان تا وقتی عمو اینا بیان دنبالش گریه کرد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده فروغ