ارسال شده در دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, - 23:54

 

 
-بعله؟؟
_شیرینم.
_سلام شیرین جون ..بیخبر اومدی!!.. بیا بالا..
تا شیرین بیاد بالا سریع خونه رو جمع و جور کردم.
-سلام...
-سل......
وحشت زده پرسیدم:شیرین گریه کردی؟؟
بغض ترکید و خودشو انداخت تو بغلم. با صدای بلند گریه می کرد..داشتم از نگرانی می مردم ولی صبر کردم اروم بشه بردمش رو مبل نشوندم.
-شیرین جونم چت شده؟؟
هق هق گریه نمی ذاشت حرف بزنه...شیرین ازمن 5 سال بزرگ تر بود ولی باهم خیلی راحت بودیم مثل دوتا دوست.می دونستم این موقع روز که با این وضع اومده سراغ من حتما می خواد چیزی بگه که خیلی بهمش ریخته ولی نمی تونه با عمو در میون بذاره..
-نمی گی بهم؟؟تو که کشتی منو..
ارووم تر شده بود .
_مهسا.....مهسا....من.... من می خوام از فرهاد جدا بشم.
انگار با پتک زدن تو سرم..داد زدم: چی؟؟؟چی میگی تو؟؟حالت خوبه؟؟
دوباره اشکاش جاری شد.
-مهسا من دارم میمیرم..
کلافه گفتم:بمیری که بهتر از اینه از عمو جدا بشی..میگی چی شده یا نه؟؟
-من.. امروز ..رفتم جواب ازمایشمو گرفتم ..
-خووووووب؟؟
-حامله ام!!
بعد گفتن این حرف با صدای بلند شروع کرد به خندیدن...حالا نخند کی بخند..من با دهن باز و چشمای گرد نگاش می کردم...قبلا شک داشتم ولی دیگه کاملا مطئن شده بودم این دختره یه تختش کمه.
با عصبانیت از جام بلند شدمو دستشو گرفتم و کشیدم .
-پاشو برو خونتون دختره ی دیوووونه!!
شیرین که حالا تونسته بود خندشو کنترل کنه پرسید: تبریک نمی گی؟؟
-اخه چی رو تبریک بگم؟؟خل شدنتو؟؟به خدا اگه زن عموم نبودی لهت می کردم..
-البته الانم کم بارم نکردی...ولی جه کار کنم که قبل از اینکه زن عموت باشم دوستتم...حیف شد وگرنه چقلی تو پیش فرهاد می کردم...
خنده ام گرفت.
-خوب پس کو شیرینی؟؟
-پشت دره!!مونده بودم چه فیلمی بازی کنم نبینیش!!
هیچی نگفتم فقط سرمو با خنده تکون دادم و رفتم شیرینی ها رو اوردم...
شب ماجرارو واسه رامین هم تعریف کردم توقع داشتم خوشحال بشه اما برعکس احساس کردم خوشحال نشد که هیچ یکم تو هم رفت..
بعد ازشام من و رامین نشسته بودیم و تلویزیون نگاه می کردیم که رامین بی مقدمه گفت:
-مهسا چرا سهیل با خانواده اش اشتی نمی کنه؟؟الان تقریبا 10 ساله که از اون ماجرا می گذره من اون موقع خیلی کوچیک بودم و چیز خاصی یادم نیست ولی هرچی هم که بوده دیگه تا الان باید تموم می شده...مگه نه؟؟
غافلگیر شدم . اصلا تو اون لحظه امادگی جواب دادن به این سوالو نداشتم. چند لحظه مکث کردم و جواب دادم:
-چرا حالا یه دفعه این مسئله برات مهم شده؟؟
-چون وقتی با سهیل راجع به خانواده اش حرف زدم خیلی ناراحت شد.
-درسته..خوب شاید اگه هرکسی هم جای اون بود نمی تونست پدرشو ببخشه!!
چشمای رامین پر اشک شد و با بغض گفت:
-ولی اون پدرشه...بابا اگه زنده بود و مثل شوهرخاله مانع از این می شد که من با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم حتی اگه منو از خونه اش بیرون هم می کرد بازم دوستش داشتم!
محکم بغلش کردم و اشکم سرازیر شد .نمی تونستم بهش دلداری بدم.یکی باید به من دلداری می داد..
رامین نمی دونست شوهرخاله، سهیل رو واسه اصرارش به ازدواج با شقایق از خونه بیرون نکرده بود....سهیل از خونه بیرون انداخته شد چون نمی خواست با من ازدواج کنه...

وقتی رامین خوابید برای خودم یه فنجون چای ریختم و رفتم رو تراس . یاد ده سال پیش افتادم.اون موقع من پونزده سالم بود و سهیل بیست و دو ..پدرش اصرار داشت که من و سهیل با هم ازدواج کنیم ولی نه من تمایلی به این وصلت داشتم نه سهیل. هیچ وقت دلیل اون همه اصرارش که حتی منجر به بیرون کردن تنها پسرش از خونه شد رو نفهمیدم... نمی دونم اون روز خونشون چه حرفایی رد و بدل شد ولی سهیل از اونجا مستقیم اومد خونه ی ما و من برای اولین و اخرین بار دیدم که گریه کرد .با هق هق از منو وپدر و مادرم معذرت خواهی میکرد .هرچقدر پدرم می خواست ارومش کنه نمی تونست .پدرم خیلی باهاش حرف زد و بهش گفت که عشق و ازدواج زوری نیست و تو و مهسا باید با کسایی ازدواج کنید که بینتون یه عشق حقیقی باشه و خیلی حرفای دیگه سهیل هم سرش پایین بود وفقط گوش می داد و هیچی نمی گفت...تا اینکه پدرم شروع کرد راجع به شوهر خاله حرف زدن. سهیل سرشو بالا اورد و عضلات صورتش منقبض شد تو چشماش نفرت موج می زد ..اونقدر قیافه اش در عرض چند ثانیه بهم ریخت که پدرم مجبور شد سکوت کنه و حرفشو ادامه نده...شب سهیل خونه ما موند ... ولی از فرداش رفت خونه ی یکی از دوستاش و بعد یه مدتی تو یه شرکت استخدام شد..مهندس عمران بود.. بعدها هم که با یه دختر ازدواج کرد و رفت المان دورادور ازش خبرداشتم می دونستم خوشبخته تا اینکه سه سال پیش همسرش براثر یه تصادف از دنیا رفت...الان سهیل سی و دو سالشه و می دونم هنوزم خونه برنگشته..فقط بعضی اوقات که برمیگرده ایران، خونه خاله زهرا با مادرش و خواهرش قرار می ذاره و اونا رو می بینه ولی هرگز حاضر نیست پدرش رو ببینه.



نظرات شما عزیزان:

mohajer 13
ساعت1:20---26 دی 1391
سر کاری بود
سه تا داستان با هم قاطی شد
اول ماجرای شیرین و فرهاد بعد تو و شوهرت و بعدشم قضیه سهیل!!
بابا بعضیا خیلی بیکارن میشینن میخونن مثل من حد اقل خوشگل آپلود کنید
ولی وبلاگت متفاوته برم باقی مطالبتو بخونم
بهمنم سز بزن و نظر بده عزیز


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده فروغ